ایمانِ کافر
برای این که بت پرست نباشی، کافی نیست که بت ها را شکسته باشی؛ بایستی خویِ بت پرستی را ترک گفته باشی. نیچه

Monday, March 03, 2003

۱) فـاطمه بيمار شد و رسول خدا(ص)، به عيادت او آمد و بر بالينِ وى نشست. درهمين حال كه بـا دخـترش گفتگو مى كرد و از حالِ وى جويا مى شد، فاطمه گفت: دلم هواى خوراكىِ مطبوع وگوارا كرده است. تاقچه اى در اتاق بود كه اشيايى در آن مى نهادند؛ رسولِ گرامى(ص) برخاست وبه جانبِ آن تاقچه رفت وسپس با ظرفى سرپوشيده بازگشت. محتواى ظرف، مقدارى مويز وكشك و كعك(نانى كه از آمـيـخـتـن روغـن وشـكر سازند) وچند خوشه انگور بود. حضرت آن ظرفِ خوراكى را در برابر دخترش گذارد و در حالى كه خود دستى بر آن نهاده بود، نامِ خدا را بر زبان جارى ساخت و فرمود: به نامِ خدا برگيريد و بخوريد. اهلِ بيت، سرگرمِ خوردنِ آن خوراكي ها شدند. در اين بين، سائلى بر درِ خانه ظاهر شد و با آواز بلند سلام كرد و گفت: اى اهل خانه، از آنچه خدا روزىِ شما كرده، به ما نيز بخورانيد. رسول خدا(ص) در پاسخ او فرمود: دور شو اى پليد. فـاطـمه از گفته یِ پدر شگفت زده شد و گفت: اى فرستاده یِ خدا! نديده بودم كه با مسكين چنين رفتار كنيد! فـرمود:(دخترم) اين خوراكِ بهشتى است كه جبرئيل براى شما آورده، و سائل هم شيطانِ مطرود است. او در خوراكِ شما طمع كرده و مى خواهد با شما در خوردنِ آن شركت جويد، در حالى كه بر او روا نيست.

۲) به همراهِ جمعى از ياران، نزد رسولِ خدا(ص) نشسته بوديم. در اين بين، حضرت پرسشى طرح كرد و پرسيد: آيا مى دانيد بهترين چيز براىِ زنان كدام است؟ از مـيـانِ جـمعيتِ حاضر، پاسخى كه آن حضرت را قانع سازد، شنيده نشد. عاقبت با عجز وناتوانى هـمه از گرد او پراكنده گشتيم . هر كس به سويى رفت ومن نيز به خانه یِ فاطمه آمدم، و فاطمه را از پـرسـشى كه رسولِ گرامى عنوان كرده بود، آگاه كردم. به او گفتم هر چند ياران آن حضرت كـوشيدند وپاسخ هايى نيز دادند، اما هيچ يك از آن ها نتوانست پاسخى را كه موردِ نظرِ حضرتش بود، بر زبان آرد. فاطمه گفت: پاسخِ سؤال را من مى دانم. آن گاه گفت: بهترين چيز براىِ زنان، آن است كه مردان آنان را نبينند وآن ها نيز، مردان را نبينند. مـن نـزدِ رسولِ خدا(ص) بازگشتم و گفتم: اى فرستاده یِ خدا! پرسشى كه مطرح كرديد، پاسخش اين است:(همان پاسخى كه فاطمه داده بود عرض كردم ). پـيـامبر از اين پاسخ خوشش آمد وگفت: اين پاسخ را از كه شنيده اى، تو كه هم اينك اينجا بودى و پاسخِ آن را ندادى؟ گفتم: از فاطمه. پيامبر(ص) فرمود: همانا فاطمه پاره یِ تنِ من است.

۳) روزى حسن وحسين در بـرابرِ ديدگانِ جدشان با هم كشتى مى گرفتند(وپيامبر داور آنان شده بود؛ اما نه يك داور بى طرف). پیامبر مرتب حسن را تشويق مى كرد و او را عليه حسين مى شوراند. دخـترش فاطمه بر جانبدارى پدر خرده گرفت و گفت: پدر! آيا از بزرگتر حمايت مى كنى و او را عليهِ كوچكتر مى شورانى؟ پيامبر فرمود: دخترم، نمى شنوى آواز جبرئيل را كه چگونه حسين را تشويق مى كند؟! من نيز حسن را تشجيع مى كنم.

۴) وقـتـى ابوبكر بر فرازِ منبر رسول خدا(ص) نشسته بود، كودكى خردسال از زيرِ منبر، به پرخاش او پرداخت وگفت: از منبرِ پدرم فرود آى. ابـوبـكر، براى اين كه حفظ موقعيت كرده باشد وخود را در انظار نبازد، سخن كودك را تصديق كرد وگـفـت: آرى هـمين طور است؛ اين منبرِ جدِ توست. اما در باطن، از حرف حسن(ع) رنجيد؛ ودر فـرصـتـى كـه بـه همراهِ رفيـقـش خدمتِ امير مؤمنان(ع) مى رسد، ضمنِ گلايه هايى چند، از اين سـخـن حـسـن(ع) ياد مى كند وآن را به رخِ حضرت مى كشد. ورفـيقـش هم اضافه مى كند: اين تو هستى كه فرزندانت را تحريك مى كنى وآنان را وا مى دارى تا در انظارِ مردم ابوبكر را تحقير كنند! حضرت در پاسخِ آنان فرمود:... شما خود مى دانيد ومردم نيز آگاهند كه فرزندم حسن، چه بسا، هنگامى كه جدش درنماز بود، صـفـوفِ جـماعت را مى شكافت و خود را به وى مى رسانيد ودر همان حال كه پيامبرِ خدا(ص) در سـجده بود، بر پشت او سوار مى شد؛ و رسول گرامى(ص)، با نهادنِ يك دست بر پشتِ طفل ونهادنِ دستى ديگر بر زانوىِ خود، برمى خاست، وبا همين وضع نماز را به پايان مى برد. و نـيـز مـى دانـيد ومردم مدينه هم فراموش نكرده اند، ساعاتى را كه پيامبر خدا(ص) برفراز همين مـنـبـر سـخن مى گفت، وحسن از در كه وارد مى شد، به جانبِ پدر مى دويد واز پله هاىِ منبر بالا مـى رفـت و بـر دوشِ جدش مى نشست، وبرگردنِ او سوار مى شد و پاها را بر سينه یِ مباركِ او آويزان مى كـرد؛ طـورى كه درخشندگىِ خلخالِ پاى او، از دور به چشم مى خورد و پيامبر(ص) همچنان سخن مى گفت وخطبه مى خواند. (شما خود انصاف دهيد) كودكى كه تا اين پايه با جدش مهر وانس داشته، طبيعى است كه مشاهده یِ جـاىِ خالىِ پدر ونشستنِ ديگرى بر جاىِ او، برايش دشوار و گران باشد. به خدا قسم من هرگز به او نياموخته ام كه چنين بگويد، وكار او به دستور من نبوده است...

۵) فـاطمه را در همان جامه اى كه به تن داشت، غسل دادم. به خدا قسم كه او پاك وپاكيزه و در نهايتِ طـهـارت بود. پس از انجامِ غسل، پيكر او را با باقى مانده یِ حنوط پدرش(كه از بهشت آورده بودند) حـنـوط كـردم ودر كفن پيچيدم وپـيـش از آن كه بندهاىِ كفن را گره بزنم، صدا زدم: اى ام كلثوم، زيـنب، سكينه، فضه، حسن، حسين! همه بيايـيـد و آخرين بار مادرتان را بـبـيـنـيـد، بـيـايـيـد واز وى توشه برگيريد كه ديدار به قيامت است. حـسـن وحـسـيـن جـلـو آمـدنـد وخود را بر سينه یِ مادرشان انداختند(آن دو مى گريستند و ناله مـى كـردنـد) و مـى گـفتند: واحسرتا از دورىِ جدمان محمد(ص) و واحسرتا ازجدايىِ مادرمان فـاطـمـه، اى مادرِ حسن، اى مادرِ حسين، سلامِ ما را به جدمان برسان وبه او بگو كه پس از وى، ما يتيم وبى سرپرست گشتيم. خـدا را گـواه مـى گيرم، ديدم فاطمه ناله اى كرد ودست هاى خود را گشود وبچه ها را درآغوش فـشرد وآنان را لحظاتى همچنان بر سينه داشت. در اين حال صدايى از آسمان به گوشم رسيد كه گفت: اى ابوالحسن! بچه ها را از آغوش مادرشان برگير، به خداسوگند، اين كودكان فرشتگانِ آسمان ها را به گريه نشاندند. خدا و رسول او(ص) درانتظارِ فاطمه اند. بچه ها را از آغوشِ مادرشان گرفتم وبندهاى كفن را بستم...

برگرفته از «اسـلـام و قـرآن»


********************************************************

» خانه