ایمانِ کافر
برای این که بت پرست نباشی، کافی نیست که بت ها را شکسته باشی؛ بایستی خویِ بت پرستی را ترک گفته باشی. نیچه

Monday, September 28, 2009

اَعوُذُ بالنُّعُوظِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّحیم
بِسمِ الله الکَمبَادِ الحَجیم
(1)قُل اَعُوذُ برَبِّ النُّعُوظِ
(2)من شَرِّ مَا في الغُوز
(3)وَ مِن شَرِّ الفِسفِسَاتِ المَرموُز
(4)الّذي یُفسفسُ النّاسَ في التَّمُوز
(5)وَ جَعَلَهُم کَالجَمَل المَحظُوظ
(6)وَ اِختَنَقُ ممّا غَیرَهُم الجَواکِش
(7)وَ لا یَستَخدمُونَ الهَوَاکِش
(8)وَ لا دَستمَالَ وَ الاَفَالِش
(9)وَ لَم اَرَی باَیدیهم صَابُون
(10)فَاِنَّهم في النَّار خَالدُون
(11)وَ اَنتُم لَا تَفهَمُونَ
از شیطان مهربان به چیز راست شده پناه می برم
به نام خداوند کم باد حجیم
(1)بگو به پروردگار راست [کردگان] پناه می برم
(2)از شر آنچه در گوز است
(3)و از شر فس فس های پنهانی
(4)که برخی مردم در تابستان از خود بروز می دهند
(5)و [این کار] ایشان را چون شتری خوشبخت می گرداند
(6)و هر کسی غیر از آن جاکشان را خفه می گرداند
(7)و هواکش را [هم] روشن نمی کنند
(8)و از دستمال [توالت] و فلاش [سیفون] هم بهره نمی برند
(9)و دستهایشان [روی] صابون را ندیده است
(10)پس ایشان در آتش [دوزخ] جاودانه می مانند
(11)و شما [جان به جانتان کنند] نمی فهمید


********************************************************

Saturday, September 26, 2009

شعر تجاوز


وقتی که
مامورگردن کلفتی بر گردن آدم سوار
شده
وشلوار زندان تا زانوهایش پایین
کشیده شده
وقتی که
دو امیر تجاوز کون آدم را به یکدیگر تعارف
می کنند
آدم
به یاد مورچه های بلندی نمی افتد که
یک پایشان شکسته پای دیگرشان
یارای کشیدن مورچه را
ندارد
و یاد حرف مادر بزرگ مرحومش نمی افتد که
می گفت پشتکار را از مورچه یادبگیر که
بی محابا پیش می تازد و پیش می رود
- حتی اگر سرش یا کونش را هم بریده
باشند -
آدم به یاد مظفرالدین شاه که از بواسیر
مرد و رضا شاه که از سیفلیس مرد
نمی افتد
آدم
به یاد زن موبوری که
شاه جدیدا شکمش را بالا آورده نمی افتد
آدم به یاد عمه مسلولش هم نمی افتد
آدم اصلا به یاد هیچ چیز
نمی افتد بلکه
می بیند حیوانی درشت تر از خودش
در اعماق استخوانهایش فرو می رود
و طلسم تحقیر بر سوراخ خونین مقعدش کوبیده
می شود
انگار
با میخی در ماتحتش حکم
مرده یا زنده اش را خواهانیم، می کوبند

و بعد آدم در مغزش خطاب به مادرش
می گوید
چرا
مرا همانطور که بیرون دادی بالا نمی کشی چرا؟


رضا براهني


********************************************************

Monday, September 21, 2009

گابریل گارسیا ماکز:

در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست


********************************************************

» خانه