ایمانِ کافر |
●
صفحهیِ
نخست
●
بالاترین
●
نوشتههایِ
پیشین
|
Saturday, September 26, 2009
|
شعر تجاوز
********************************************************
وقتی که مامورگردن کلفتی بر گردن آدم سوار شده وشلوار زندان تا زانوهایش پایین کشیده شده وقتی که دو امیر تجاوز کون آدم را به یکدیگر تعارف می کنند آدم به یاد مورچه های بلندی نمی افتد که یک پایشان شکسته پای دیگرشان یارای کشیدن مورچه را ندارد و یاد حرف مادر بزرگ مرحومش نمی افتد که می گفت پشتکار را از مورچه یادبگیر که بی محابا پیش می تازد و پیش می رود - حتی اگر سرش یا کونش را هم بریده باشند - آدم به یاد مظفرالدین شاه که از بواسیر مرد و رضا شاه که از سیفلیس مرد نمی افتد آدم به یاد زن موبوری که شاه جدیدا شکمش را بالا آورده نمی افتد آدم به یاد عمه مسلولش هم نمی افتد آدم اصلا به یاد هیچ چیز نمی افتد بلکه می بیند حیوانی درشت تر از خودش در اعماق استخوانهایش فرو می رود و طلسم تحقیر بر سوراخ خونین مقعدش کوبیده می شود انگار با میخی در ماتحتش حکم مرده یا زنده اش را خواهانیم، می کوبند و بعد آدم در مغزش خطاب به مادرش می گوید چرا مرا همانطور که بیرون دادی بالا نمی کشی چرا؟ رضا براهني 9:48 AM ، ایـمـان کـافـر """""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
|